معنی از احشام

لغت نامه دهخدا

احشام

احشام. [اَ] (ع اِ) ج ِ حَشم. نوکران و خدمتکاران. (غیاث). احشام مرد؛ حَشم او:
بفرمود تا بر نقیض نخست
یکی نامه املا نمودند چُست
که آن تیره گردی که چون شام بود
نه گردسپه گرد احشام بود.
هاتفی.

احشام. [اَ] (اِخ) دهی است بمسافتی اندک در مشرق گاوبندی به جنوب لارستان.

احشام. [اِ] (ع مص) تشویر دادن. شرمنده گردانیدن. خجل کردن. || شنوانیدن مکروهی را. || آزار کردن. || بخشم آوردن. (تاج المصادر).


احشام جت

احشام جت. [اَ ؟] (اِخ) قریه ای است به دوفرسنگی شمالی برازجان. (فارسنامه).


احشام قاید

احشام قاید. [اَ م ِ ؟] (اِخ) دهی است در سه فرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب بیرم.


احشام نخل

احشام نخل. [اَ م ِ ؟] (اِخ) قریه ای است در سه فرسنگی مغرب قلعه سوخته. (فارسنامه).


پنج احشام

پنج احشام. [پ َ اَ] (اِخ) از تقسیمات حکومت ولایت لارستان فارس به طول 36 و عرض 9 کیلومتر در مغرب لار. محصول مهم آن تنباکو و مرکز آن بیرم است و 10قریه دارد. (جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان).


بیخه احشام

بیخه احشام. [خ َ اَ] (اِخ) ناحیه ای است در فارس. بیخه صحرای درازی را گویند که در میانه ٔ دو کوه افتاده باشد و این ناحیه در جانب مغربی شهر لار است درازای آن از قریه ٔبیرم تا ملائی شش فرسخ و پهنای آن از فرسخ و نیم بگذرد. قصبه آن بیرم است. (از فارسنامه ٔ ناصری ص 288).

حل جدول

از احشام

قاطر، اسب، الاغ


فروشنده احشام

چوبدار

فرهنگ معین

احشام

(اَ) [ع.] (اِ.) جِ حشم.

فرهنگ عمید

احشام

حشم
[قدیمی] عشایر،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

احشام

ستوران، چارپایان

فرهنگ فارسی هوشیار

احشام

نوکران و خدمتکاران

مترادف و متضاد زبان فارسی

احشام

رمه، گله، خدام، خدمتگزاران، نوکران

فارسی به عربی

احشام

ماشیه

معادل ابجد

از احشام

358

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری